ntent-Type" content="text/html; charset=utf-8"> ▂▃▄▅▆▇█▓▒░Icy Heart░▒▓█▇▆▅▄▃▂

شايد

  شاید

 شاید یه روزی این جسمو پسش دادم

به خود خود طبیعت 

 اما این  خودکشی نیست

 خیلی وقته که کشتم خودمو از درون ،

  اما هنوز  جسممو پس ندادم... 

[ جمعه 31 مرداد 1393برچسب:, ] [ 17:32 ] [ ❦ღ❈Mahak❈ღ❦ ]
[ ]

عشق واقعي يعني اين

 

 

همسرم با صدای بلندی گفت :

 تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟

 میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد.

 اشک در چشمهایش پر شده بود….

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم،

 چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد

 و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق،

 همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم،

 هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم،

 قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم،

 نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه

 رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد.

انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت،

 من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه.

 یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه.

 نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت،

 فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟

 ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم.

آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت.

 و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی.

 حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و

 چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر

 من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود.

 آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد.

 من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد

و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی

 آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه

 خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت،

پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای

 هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته

 هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض

 جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید

 هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله

 اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند

 هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و…

 شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من،

 تو به من درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی

 نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن.

آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو

 بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

!!! اره دادا اگه نمیدونی بدون!!!

 

[ جمعه 31 مرداد 1393برچسب:, ] [ 17:29 ] [ ❦ღ❈Mahak❈ღ❦ ]
[ ]

ديوانگي وعشق

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود.

 فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬

که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد.

 تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت.

 خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت

 و آرام در گوش او گفت:

عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند

و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬

دست هايش را جلوی صورتش گرفته

 بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬

تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت

 خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی

 همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

نظرت چیه؟

[ جمعه 31 مرداد 1393برچسب:, ] [ 17:16 ] [ ❦ღ❈Mahak❈ღ❦ ]
[ ]

ميخواستم عشقت مال من باشه ...

توی کلاس درس تمام حواسم به دختری بود که کنار دستم نشسته بود .

او من را داداشی صدا میزد. من نمیخواستم داداشش باشم .

میخواستم عشقش مال من باشه ولی اون توجه نمیکرد.

یک روز که با دوستاش دعواش شده بود اومد پیش من

و گفت: داداشی و زد زیر گریه...

من نمیخواستم داداشش باشم ... میخواستم عشقش مال من باشه

ولی اون توجه نمیکرد...

جشن پایان تحصیلی اش بود من رو دعوت کرد .

او خوشحال بود و من از خوش حالی او خوش حال بودم.

توی کلیسا روبروی من دختری نشسته بود که زمانی عشقش مال من بود.

خودم دیدم که گفت:بله . بعد اومد کنارم و طوری اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت:

داداشی... من نمیخواستم داداشش باشم .میخواستم عشقش مال من باشه

ولی اون توجه نمیکرد...........................................................

الان روبروی من قبر کسی است که زمانی عشقش مال من بود...

داشتم گریه میکردم که یکی از دوستاش دفتری به من داد

داخل دفتر نوشته شده بود:

(( من نمیخواستم تو داداشی من باشی ... میخواستم عشقت مال من باشه ولی تو توجه نمیکردی....))

 

[ جمعه 31 مرداد 1393برچسب:, ] [ 17:6 ] [ ❦ღ❈Mahak❈ღ❦ ]
[ ]

رفتو امو== امدورفت

سالهاست که معنای این را نفهمیده ام

 

“رفت و آمد”  یا    آمد‌ و رفت

 

آدمها می‌روند که برگردند ، یا می‌آیند که بروند . . . ؟

[ جمعه 31 مرداد 1393برچسب:, ] [ 16:53 ] [ ❦ღ❈Mahak❈ღ❦ ]
[ ]

عشق مــــرده......

  
چراوقته رفتنه اي خدا چه سخته
نگاهم ديگه همش به قاب عكسه
چرا ازم گرفتي همه ي وجودم
چراشكستن عشقمو توسكوتم
بيــاوبرگرد كه بي تو ميـــــميرم...
به من نگو عشقم چشماشو بسته
كاش بدوني نبودنش چه سخته ...
خدا دلم گرفته ازاين غمه...
دلم شكسته ازاين دوري وماتم
خدامنم ببرخيلي دلم گرفته
كشتي عشقم به گل نشسته ...
خــــــدابهم نگوعشقم چشماشو بسته نه بهم نگو.......

[ جمعه 31 مرداد 1393برچسب:, ] [ 12:46 ] [ ❦ღ❈Mahak❈ღ❦ ]
[ ]

ب سلامتي خودم

به سلامتی...

این بار به سلامتی خودم

که سوختیم، موندیم، از جون مایه گذاشتیم، همنفس شدیم، درک کردیم و ترک شدیم!

اما آهـمون سینه سوز نبود...

چراهمش بســــــــلامتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

این دفعه تو روح همه اونایی که خیانت میکنن...

تو روح همه اونایی که آدمو وابسته میکنن و بعدش خیلی راحت ولت میکنن

تو روح همه بــــــــــــــــی معرفتــــا

[ پنج شنبه 30 مرداد 1393برچسب:, ] [ 21:41 ] [ ❦ღ❈Mahak❈ღ❦ ]
[ ]

ب سلامتي سيگار....

به سلامتی سیگار، که آتیشش میزنی ولی آرومت میکنه!
به سلامتی سیگار، که تا آخرش باهاته!
به سلامتی سیگار، که واست از جونش مایه میذاره!
به سلامتی سیگار، که باهاش نفس میکشی!
به سلامتی سیگار، که درکت میکنه، اما ترکش میکنی!
به سلامتی سیگار، که آهـش سینه رو میسوزونه!

[ پنج شنبه 30 مرداد 1393برچسب:, ] [ 21:40 ] [ ❦ღ❈Mahak❈ღ❦ ]
[ ]

جاي كه من ميرم فقط جاي يك نفره...

ﮔﻔﺘﻢ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﺍﺭﻱ ﻣﻴﺮﻱ؟
ﮔﻔـت: ﺁﺭﻩ ...
ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻨﻢ ﺑﻴﺎﻡ؟
ﮔﻔـﺖ: ﺟﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﻴﺮﻡ ﺟﺎﻱ 2ﻧﻔﺮﻩ ﻧﻪ 3ﻧﻔﺮ!
ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺮﻣﻲﮔﺮﺩﻱ؟
ﻓﻘﻂ ﺧﻨﺪﻳﺪ …
ﺍﺷﮏ ﺗﻮﻱ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩ،
ﺳﺮﻣﻮ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ،
ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺯﻳﺮ ﭼﻮﻧﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮﻣﻮ ﺑﺎﻻ ﺁﻭﺭﺩ
ﮔﻔـﺖ: ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﻣﻴﺮﻱ؟
ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻴﺮﻡ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻳﻪ ﺟﺎﻳﻲ ...
ﮔﻔـﺖ: ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺮﻳﺎ, ﻳﮑﻴﻮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺒﺮ !...
ﮔﻔﺘﻢ: ﺟﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﻴﺮﻡ ﺟﺎﻱ 1ﻧﻔﺮﻩ ﻧﻪ 2ﻧﻔﺮ!
ﮔﻔـﺖ: ﺑﺮﻣﻲﮔﺮﺩﻱ؟
ﮔﻔﺘﻢ: ﺟﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﻣﻴﺮﻡ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ!
ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ.. ﺍﻭﻧﻢ ﺭﻓﺖ..
ﻭﻟﻲ ﺍﻭﻥ ﻣﺪﺗﻬﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺷﮏ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﺧﺎﮎ ﻣﺰﺍﺭﻣﻮ ﺷﺴﺘﺸﻮ ﻣﻴﺪه.

[ پنج شنبه 30 مرداد 1393برچسب:, ] [ 21:37 ] [ ❦ღ❈Mahak❈ღ❦ ]
[ ]

ب سلامتے...

ســـلامتــی دختــری که دورش پر پسـر اسمی وپولداره ولی دلـش گیره
یــــــه نفره.......
ســــلامتــی دختـــری که خیــــلی کسا میـــخوان باهاش باشـــــن امــا اون یه
نفرو میـــــــخواد....
ســــلامتـی دختــری کـه فقط واســه 1ســاعت دیــــدنت حـــــــاضره
خودشــــو بــــــه اب و اتیـــــش بــــزنه ولـــــــی هیــــچ انتظـــاری ازت نــــــــداره...
ســــلامتــی دختــری کـه تمـام زندگیشی امـا اون یــه ذره از
زندگـــی تــــو هــم نیســـت......
سـلامتــی دختــری که هـــــر روزشـو بــــا تــــــو امــــــا خـالــــــی
از تـــو میـــگذرونه و صــــــــــداشم در نمیـــاد.........
سلامتــــــــــی دختـری کـه بــه خـاطره پــولـــو مـــاشیـن اون
یکـی ولــش کــردی اما تــــه دلــش هنـــوز میــخوادت.....
بـه سـلامتـــی دختــری کــــه تــو تنــــهاییــاش هیـــچکــی جز تــو
تـوخـــاطراتــش نیســـــت......
بـه سلامتـی دختـری کــه هـر چیـم نـداشت یــــــه قلـــــــب
داشـت پـر از اسـمه تـــــــــــو....
و بـه سـلامتـی دختــری کـه مـــــوقعــی کـــــه هیچی
نـداشتـی عاشقــت بـود و وقتـی به یــه سری چیــزا
رسیــدی ولـش کردی.....
بـه ســـلامتیــش...

[ پنج شنبه 30 مرداد 1393برچسب:, ] [ 21:22 ] [ ❦ღ❈Mahak❈ღ❦ ]
[ ]
صفحه قبل 1 ... 6 7 8 9 10 ... 15 صفحه بعد